چرا مغز ما از آغاز کردن فرار میکند؟
شروع کردن همیشه سخت است. نه فقط در کارهای بزرگ مثل نوشتن یک کتاب یا راهاندازی یک کسبوکار، بلکه حتی در کارهای سادهتر مثل زنگ زدن به کسی، یا بلند شدن برای رفتن به باشگاه. ما بارها و بارها پشتِ خط شروع مکث میکنیم، عقب میکشیم، و خودمان را با بهانههای پیچیده و ساده، متوقف میکنیم.
به گزارش خبرگوهردشت و به قلم دانیال ایل بیگی،
اما چرا؟
دلیلش همیشه تنبلی نیست. در واقع، خیلی وقتها ترس در لباس تعلل پنهان شده است؛ ترس از شکست، ترس از قضاوت، ترس از دیدهشدن در حالِ نابلدی. ما میخواهیم کارها را «کامل» انجام دهیم و وقتی از همان اول مطمئن نیستیم که نتیجهاش چه خواهد شد، ترجیح میدهیم اصلاً وارد نشویم.
ذهن ما عاشق آشناییست. هر تغییری، حتی اگر مثبت باشد، برای مغز یک نوع تهدید محسوب میشود. اولین قدم دقیقاً همانجاست که از منطقه امن بیرون میزنیم؛ و طبیعتاً اضطراب و مقاومت هم دقیقاً از همانجا آغاز میشوند.
اما paradox جالب اینجاست که ترس از شروع، فقط تا لحظه شروع وجود دارد. وقتی قدم اول را برداری—even اگر لرزان و ناپایدار—اغلب متوجه میشوی که چیزی به آن ترسناکی هم نبود. درست مثل پریدن در آب سرد؛ بیشتر از آنکه واقعاً سخت باشد، در ذهنات سخت تصورش میکنی.
ما برای کامل بودن به دنیا نیامدهایم؛ ما برای شروع کردن، یاد گرفتن، اشتباه کردن، و رشد کردن آمدهایم. پس شاید بهتر باشد که از خودمان انتظار نداشته باشیم که در گام اول بینقص باشیم. فقط کافیست شروع کنیم.